معنی کان ، ضن

حل جدول

کان ، ضن

معدن


ضن

ویژه و خاص

ویژه، خاص

لغت نامه دهخدا

ضن

ضن. [ض َ نِن ْ] (ع ص) بیمار. گویند: ترکته ضنی ً و ضنیاً. (منتهی الارب). ج، اَضْناء.

ضن. [ض ِن ن] (ع مص) ضَنانه. زفت گردیدن و زفتی کردن. (منتهی الارب). بخیلی کردن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر) (منتخب اللغات).

ضن. [ض ِن ن] (ع اِ) دوست خالص. (دهار). خاص و مخصوص. گویند: هو ضِنّی، یعنی او خاص به من است. و فلان ضِنّی من بین اخوانی، یعنی فلان در میان برادران من اختصاص مانندی به من دارد. (منتهی الارب).


ضن ء

ضن ء. [ض ِن ْءْ / ض َن ْءْ] (ع اِ) اصل و جایگاه. گویند: هو فی ضن ء صدق. || کان. (منتهی الارب). معدن.

ضن ء. [ض َن ْءْ / ض ِن ْءْ] (ع اِ) بسیاری نسل و فرزند (واحد ندارد، مانند نفر). ج، ضُنوء. (منتهی الارب).

ضن ء.[ض َن ْءْ] (ع مص) ضَناءه. ضُنوء. بسیاربچه شدن زن و غیر آن. (منتهی الارب). بسیارفرزند شدن زن. بسیار شدن کودک. (تاج المصادر). || بسیار شدن شتران. || رفتن و پنهان شدن. (منتهی الارب).


کان

کان. (اِخ) شهری است در ایتالیا. (از المنجد).

کان. (اِ) معدن. (از برهان) (از آنندراج) (منتهی الارب) (شعوری ج 2 ص 252). آنجایی از زیرزمین که از آن فلزات و شبه فلزات استخراج میکنند و آنجای از کوه که از آن سنگ برمیدارند. (ناظم الاطباء). جای بودن وپیدا شدن چیزهایی که به محض صنع الهی بوجود آمده است. (از فرهنگ ناصری) (بهار از آنندراج):
چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
دقیقی.
چو دریای الماس شد کان لعل
تن کشته فرسوده در زیر نعل.
فردوسی.
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند.
فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فر او کان زر.
فردوسی.
و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها [جمشید] برون آورد. (نوروزنامه). نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد، جمشید بود. (نوروزنامه).
تا کان و چشمه باشد تا کوهسار باشد
تا بوستان و سبزی تا کامگار باشد.
منوچهری.
تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا بصحراناورد از برگ لعل سرخ کان.
عنصری.
به گنج رامشش اندر بود همیشه سماع
بکان دانشش اندر بود همیشه مکان.
قطران.
کان علم و سخن حکمت یمگانست
تا من ای مرد خردمند بیمگانم.
ناصرخسرو.
تنت کان و جان گوهرو علم طاعت
بدان هر دو بگمار تن را و جان را.
ناصرخسرو.
جوهر عقل زیر گفته ٔ اوست
گر کسی یافت مر خرد را کان.
ناصرخسرو.
ز دو لعل جان فزایت دو جهان پر از شکرشد
چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید.
عطار.
مردم به شهر خویش ندارد بسی خطر
گوهربه کان خویش نیارد بسی بها.
معزی.
بردم گمان که سینه ٔ من کان گوهر است
ناگه گرفت پیکان در کان من مکان.
معزی.
و به حقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست. (کلیله و دمنه).
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر.
مسعودسعد.
گفت او ابر و رای او مهر است
دل او بحر و طبع او کان است.
مسعودسعد.
رای تو عادل است و کند جور دست تو
وان جور دست تو همه با گنج و کان کند.
مسعودسعد.
آن زری از کان کهنه ریخته
وین دری از بحر نوانگیخته.
نظامی.
چون در کان جود بگشاید
گنج بخشد گناه بخشاید.
نظامی.
به نعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر.
نظامی.
بحر سوزی چو در سخط تازی
کان فشانی چو با کرم سازی.
انوری.
به شهر خویش درون بی خبر بود مردم
بکان خویش بسی بی بها بود گوهر.
انوری.
این همه میگویمت کاورده ام باری بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر از چه کان آورده ام.
خاقانی.
وز بیم خوارداشت که بر زر رسید ازو
در کان همی کند رخ زر اصفر آفتاب.
خاقانی.
بینش او دید کمین گاه کون
دانش او یافت گذرگاه کان.
خاقانی.
هرکه بخراشدت جگر بجفا
همچو کان کریم زر بخشش.
ابن یمین.
وانکه پهلو تهی کند از کان
صره ٔ سیم و زر کجا یابد؟
ابن یمین (دیوان ص 363).
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا زنده ببوی وصل جانی جانی.
بابا افضل.
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن و کان است که بود.
حافظ.
کانی که کنی ز بهر گوهر
سنگت دهد اول آنگهی زر.
امیرخسرو.
بحر هر چند که کان گهر است
صدف او ز گهر بیشتر است.
جامی.
- کان کندن، کندن معدن. کاوش معدن: زر از معدن به کان کندن بدرآید و از دست بخیل به جان کندن. (گلستان).
یکی گوهر برد بی کندن کان
یکی در کار کان کندن کند جان.
امیرخسرو.
به کان کندن آید زر از کان تنگ
وزین کان به جان کندن آید به چنگ.
امیرخسرو.
- کان ملاحت، از اسمهای محبوب است. (آنندراج) (بهار عجم).
- کان یاقوت زرد، کنایه از خورشید:
دگرروز چون چرخ شد لاجورد
برآمد ز که کان یاقوت زرد.
فردوسی.
- کان یمین، بی نهایت بهرمند و سعادتمند. (ناظم الاطباء). برای این معنی شاهدی دیده نشد و گویا درست نباشد زیرا ترکیب «کان یمین » یعنی کسی که دست راست او مانند کان است و بکنایت یعنی بخشنده و سخی.
|| کنایه از جماد:
بر جانور و نبات و بر کان
سالار که کردت ای سخندان.
ناصرخسرو.
|| کنایه از زر و سیم:
زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده ست.
خاقانی.
|| سرچشمه و منبع:
دین گوهریست خوب که عقل او را
کان الهی است، عجب کانی.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 415).
|| کننده و کاونده. || غلاف و نیام. || نشستنگاه و کون. (ناظم الاطباء). بدین معنی لهجه ٔ محلی است.

کان. (اِخ) حاکم نشینی است در کالوادس واقع در 224 کیلومتری پاریس که 68000 تن سکنه دارد.


کان کندن

کان کندن. [ک َ دَ] (مص مرکب) استخراج معدن. کاوش کان. رجوع به ترکیبات کان شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

ضن

‎ زفتی، زفتی کردن، زفت گردیدن (زفت بخیل)

فرهنگ معین

کان

[په.] (اِ.) جایی که از آن فلزات و شبه فلزات استخراج کنند، معدن.، ~ به گوهر کردن کنایه از: به نوایی رسیدن.

معادل ابجد

کان ، ضن

921

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری